1

پنج سال خودم را گول زدم!

زن لاغراندام با گام هایی لرزان وارد اتاق شد. نگران بود و قبل از آن که رشته کام را به دست گیرد گفت: آن قدر تحقیر شده­ام و آن قدر سرزنشم کرده­اند که  اعتماد به نفس خودم را از دست داده­ام.  او که برای حل مشکل خود به کلانتری شهید هاشمی نژاد مراجعه و از آنجا به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی معرفی شده بود با صحبت­های مشاور خانواده کمی آرام شد.

زن ۳۴ساله سفره دلش را باز کرد و گفت: شش سال قبل خواستگاری برایم آمد.  او پسر یکی از دوستان قدیمی پدرم بود.  من در همان جلسه اول از طرز نگاه و حرکات پسر جوان خوشم نیامد.  به پدر و مادرم گفتم به هیچ قیمتی حاضر نیستم زن این پسر شوم.  آنها هم کوتاه آمدند و گفتند هر چه دخترمان بگوید.  اما چند ماه بعد زندگی خواهرم به مشکل خورد؛ از شوهرش طلاق گرفت و به خانه پدرم برگشت .  شکست زندگی خواهرم ضربه روحی بسیار بدی به تمام اعضای خانواده ما وارد کرد. پدرم راهش را گم کرده بود. مادرم هم راه می رفت وگریه می کرد.  از تمام این حرف­ها بدتر دغدغه و پشیمانی خواهرم بود.  او خودش را نفرین می کرد و می­گفت اگر به حرف والدینم گوش می داد و تن به ازدواج با پسری که در مسیر مدرسه دوست شده بودند نمی­داد این اتفاق نمی­افتاد.  در این شرایط خانواده دوست پدرم دوباره به خواستگاری­ام آمدند. والدینم که خیلی نگران آینده ما بودند اصرار می­کردند جواب بله بگویم و ازدواج کنم.  من هم به توصیه خواهرم  ریش و قیچی را بدون هیچ مشورت و هم­فکری دست پدر و مادرم دادم.  پای سفره عقدی نشستم که بدون انجام تحقیقات پهن شد و من نمی­دانستم چه سرنوشت شومی انتظارم را می­کشد.

زن جوان آهی کشید و افزود: دوران عقد ما چند ماه طول کشید.  چون خواهرم و بچه­اش خانه پدرم بودند خانواده­ام شرط گذاشتند که هرچه زودتر باید زندگی مشترک خود را آغاز کنیم.  شوهرم که از حمایت های بی چون و چرای پدرش برخوردار بود خانه­ای اجاره کردو ما با برگزاری جشن عروسی به خانه بخت رفتیم.  اما چه خانه بختی که سیاه بختی مرا روی دیوارهایش نوشته بودند.

زن جوان افزود: همسرم از همان روزهای اول زندگی­مان نسبت به من سرد و بی تفاوت بود.  او هر روز بعد از ظهر به بهانه کار در یک شرکت بیرون می رفت و تا دیر وقت بر نمی­گشت.

از طرفی برای من هم خط و نشان می کشید و می­گفت: دوست ندارد به تنهایی پا از خانه بیرون بگذارم.  چون دوستش داشتم و می خواستم زندگی مشترکمان را با چنگ و دندان حفظ کنم حرفی نمی­زدم و صدایم در نمی­آمد.

زن جوان افزود: تولد بچه­مان هم هیچ تغییری در او به وجود نیاورد.  مادرم می­گفت بچه دار بشوید درست می­شود.  اما هر روز که می­گذشت اوضاع  بدتر می­شد.  شوهرم فقط و فقط می­خواست با پول دهان مرا ببندد.  عذاب می­کشیدم و احساس حقارت می­کردم.  اما هرموقع خانه پدرم می­رفتم مادرم و خواهرم مرا دوره می­کردند و می­گفتند اگر در جهنم هم باشی باید زندگی­ات را حفظ کنی و از طرفی قدر این شوهر که بی حساب و کتاب پول در اختیارت می­گذارد را بدانی.  من پنج سال از بهترین روزهای جوانی­ام را به پای این مرد بی مسئولیت فنا کردم و در واقع خودم را گول می زدم که اگر از  شوهرم محبت نمی بینم حداقل پول به دستم می دهد و زندگی به ظاهر خوشگلی برایم فراهم کرده است.

زن جوان گفت: این اواخر اصلا به من توجهی نمی­کرد و وقتی در خانه بود یا با بچه­بازی می­کرد و یا با گوشی تلفنش ور می­رفت.  حتی گوشی­اش را با خودش به داخل حمام می­برد و ادعا می­کرد شاید برای مغازه­اش زنگ فوری داشته باشد.  این مساله باعث شد حساس بشوم.  یک روز که گوشی­اش را جا گذاشته بود آن را برداشتم. چون رمز گوشی را نداشتم نمی­توانستم از آن استفاده کنم ناگهان شوهرم آمد.  می­گفت از نیمه راه برگشته است و گوشی­اش را می­خواست.  گفتم آن را ندیده­ام.  به گوشی زنگ زد.  چون خاموش بود نتوانست آن را پیدا کند.  شوهرم سر کار نرفت و تمام خانه را به هم ریخت.  انگار جانش را گرفته بودند؛ داشت دق می­کرد.  به سر کار رفت.  مانده بودم با گوشی چکار کنم.  دو ساعت بعد دوباره سر وکله ­ش پیدا شد. خیلی عصبانی بود. دوباره خانه را زیرو روکرد. به سراغ کیف دستی­ام رفت و گوشی را پیدا کرد.  ما سرهمین مساله با هم جرو بحث کردیم و  مرا مورد ضرب و شتم قرار داد و بعد هم از خانه بیرونم کرد.

زن جوان گفت: ما مشکل مالی در زندگی­مان نداریم اما این خانه و زندگی پشیزی نمی ارزد.  شوهرم برایم اعتراف کرده که با خانمی در ارتباط است و بی هیچ خجالتی می­گوید همین که هست می خواهی بمان و نمی­خواهی برگرد به خانه پدرت و طلاق بگیر.  واقعا این حق من نبود، نمی­دانم چکار کنم.  رفتارهایش توهین آمیز است.  بداخلاقی می کند و از نظر عاطفی هم اصلا مرا نمی­بیند.

خواهرم دوباره ازدواج کرد و سرو سامان گرفت.  اما من به خاطر خانواده بعد از طلاق او تن به چنین ازدواج احمقانه­ای دادم.  مادر شوهرم می­گوید پسرش عصبی است و برایش زن گرفته­اند تا شاید آدم شود.  قرعه بدبختی به نام من زده شد و فکر می­کنم ادامه این زندگی با چنین وضعیتی هیچ ارزش اعتباری ندارد.اگر یک تحقیق قبل از ازدواج انجام داده بودیم چنین مشکلی درست نمی­شد.

 

مهتاب