1

فریم‌های فیلم‌هایش را جمع می‌کردیم

سعید بابایی از هنرمندان مشهدی در حوزه‌های مختلف است، او را هم به عنوان نقاش، هم به عنوان نوازنده و هم به عنوان کسی که گاه آواز می‌خواند، می‌شناسند. جالب است که رشته تخصصی‌اش به سینما ارتباط دارد و گریم مشغله سال‌های سالش بوده است. خیلی از چهره‌های هنری و سینمایی کشور و استان خودمان را به خوبی می‌شناسد و جدا از همه این‌ها همیشه صمیمی و گرم است. به مناسبت فرارسیدن سالگرد تولد استاد عزت‌اله انتظامی از سعید بابایی خواستیم تا خاطره‌ای از این هنرپیشه سرشناس و موفق کشور برایمان تعریف کند. بابایی تنها ساعتی وقت خواست تا مطلب را آماده کند. آنچه می‌خوانید خاطره‌ای است کوتاه از هنرمند مشهدی که از نخستین دیدارش با عزت‌اله انتظامی می‌گوید.

 

شوق پرده نقره‌ای

بابایی می‌گوید: شاید همه ما آدم‌ها دوست داریم دیده شویم و دیگران ما را با انگشتشان و نگاهشان در کوچه و خیابان دنبال کنند و ما هم با لبخندی به نشانه سلام، راهمان را ادامه دهیم. یکی از شغل‌هایی که همیشه در دید مستقیم مردم است و شاید بیشتر نوجوانان و جوانان حسرت آن را می‌خورند بازیگری است. اینکه خودت را در قاب بزرگ سینما ببینی و لذت وصف ناشدنی از دیده شدن تجربه کنی به اندازه کافی ترغیب‌کننده هست!

من هم جوان بودم و عاشق فیلم و سینما. اوایل نوجوانی بیشتر فیلم‌های ایرانی می‌دیدم، ایرج قادری و همایون و ملک مطیعی و سپهرنیا، اسطوره من شده بودند در مقام بازیگر و در خانه بیشتر حرکات ملک مطیعی را در می‌آوردم. پسرخاله‌ای داشتم که چهار سال از من بزرگتر و اهل سینما بود و در سبزوار سکونت داشت، روزی در تهران با او به دیدن فیلم «گاو» به کارگردانی داریوش مهرجویی رفتیم. پرده سیاه و سفید خوبی بر سر در سینما خود نمایی می‌کرد.

هرکسی که پرده را نقاشی کرده بود کارش بیست بود. وارد سینما شدم، انگار آدم‌ها و تماشاگران با بقیه تماشاگران فیلم‌هایی که دیده بودم فرق داشتند. فیلم شروع شد و من را در خودش هضم کرد. صدای گاوِ بازیگر نقش اول، عزت‌اله انتظامی طنین عجیب تأثیرگذاری داشت و به مخاطب ضربه می‌زد. همین طنین تا اکنون در ذهنم باقی مانده است!

هر نوجوانی آن روزها تفریح خاص خودش داشت. یکی تمبر جمع می‌کرد، دیگری کاست نوار موسیقی و دیگری با پوست شکلات و یا سیگار وینستون جلدهایی برای کلاسور خود درست می‌کرد. لباس‌ها هم مخصوص همان زمان بود، شلوار پاچه گشاد و اورکت آمریکایی! بگذریم، آپارات‌های سینما گاهی اوقات فیلم‌ها را پاره می‌کرد و آپارات‌چی قسمت‌های پاره شده را در سطل آشغال می‌ریخت. به یاد دارم نیشابور همان فیلم‌های پاره شده را بر می‌داشتیم و فریم ها را جدا کرده و برای خودمان آرشیو می‌کردیم و پسرخاله کوچک‌ترم در سبزوار همین کار را می‌کرد و وقتی به هم می‌رسیدیم فریم‌ها را مبادله می‌کردیم.

 

فیلم «گاو»، آغاز یک مسیر

از زمانی که فیلم «گاو» را دیدم بیشتر عاشق شخصیت انتظامی شده بودم و خدا خدا می‌کردم فیلم‌هایی که انتظامی بازی می‌کند در آپارات پاره شده و نصیب من فریم‌های انتظامی باشد. همیشه با فریم‌های فیلم گاو که تعداد بیشماری بودند به پسر خاله‌ام فخر می‌فروختم.

آرزوی من که نوجوانی شهرستانی بودم، دیدن انتظامی از نزدیک و چهره عبوس ولی دوست داشتنی او از نزدیک و آرزوی پسرخاله کوچکم دیدن ایرج قادری بود. زمان می‌گذشت و من با دیدن فیلم‌های خوب خارجی و ایرانی نگاهم به هنر در حال خوب شدن بود. مهرماه 1357 و قبول شدن در دانشکده هنرهای دراماتیک و دانشکده‌ای که فضایی سینمایی و استادانش نیز از حوزه بازیگری و… بودند، همه چیز را در مسیر تازه‌ای انداخت.

 

سیاه لشکری در هزاردستان!

انقلاب در راه بود و من همچنان در آرزوی اینکه استاد انتظامی را در کلاس درسی در دانشکده ببینم ولی میسر نشد که نشد، اما بازیگران بیشمار دیگری را به عینه دیدم. سال 1359 و خوابگاه دانشکده در خیابان جاده قدیم شمیران در تهران، مجلات هفتگی عکس‌های هنرپیشه‌ها را چاپ می‌کردند و من نیز آرشیو بریده شده عکس‌های هنرپیشه‌های ایرانی و خارجی را داشتم ولی عکس‌های آقای انتظامی از همه بیشتر بود. فیلم هالو و پستچی را نیز دیده بودم. عاشق فیلم‌هایش بودم. وضع اقتصادی دانشجو هم آن زمان خوب نبود و من هم یکی از همان دانشجویان. به خاطر دارم که هم اطاقی من با فرخ نجاری آسیستان علی حاتمی در سریال هزار دستان دوست بود. هم اطاقی من به عنوان سیاه لشکر در همان سریال کار می‌کرد و من هم برای سیاه لشکری و روزی چند تومانی که ارزشش برای یک روز خیلی زیاد بود دستمزد می‌دادند. یادش به خیر که من هم شدم سیاه لشکر!

 

اولین دیدار با انتظامی

فردایش صبح زود بدون اینکه سر کلاس بروم یک راست به سر صحنه در خیابان منوچهری رفتم. وارد شدم و خودم را معرفی کردم. لباسی گشاد و سیاه رنگ به تنم کردند و در گوشه‌ای نشستم. در حال خودم بودم و خوشحال از اینکه بالاخره دارم دیده می‌شوم! آقای انتظامی از درب کوچه وارد شد.وای! چه لحظه‌ای! منی که تا به حال دیدن هالو و پستچی و هنرپیشه گاو برایم یک احساس دست نیافتنی بود اکنون استاد را می‌دیدم که در مقابلم ایستاده است. سلامی کردم و او با همان چهره دوست داشتنی سلامی کرد و انگار در آسمان‌ها به پرواز در آمده باشم در خودم نمی‌گنجیدم.

دوست داشتم بیشتر ببینم. دوست داشتم جزییات بازیگری‌اش را مو به مو در لحظه درک کنم. او در بازیگری همانندی نداشت و ندارد، چنانکه مارلون براندو!

وقتی بازی‌اش تمام می‌شد در چند قدمی‌اش می‌ایستادم؛ حتی موقع ناهار خوردن از زیر چشم نگاهم می‌کرد و لبخندی می‌زد. بعضی اوقات در دهانم ابرهایی می‌گذاشتم که بتوانم عین حرکات لب و سخن گفتن او را تکرار کنم. یادش به خیر که چه روزهایی بود!

برای خیلی از ما آدم‌های دور و برمان و مخصوصا بازیگران چهره‌هایی شده‌اند تأثیرگذار و من بر خود می‌بالم که اینچنین انسانی هنرمند در کشورم به الگوی اخلاق برای من و بسیاری از هنرمندان و بازیگران نسل نو تبدیل شده است!

این روزها تولد نود و اندی سال اوست، نمی‌خواهم تعداد سال زندگی او را دقیق بگویم. دوست دارم همان اندی سال‌ها از صد فراتر رود و خاطرات خوب و شخصیت‌های مثبتی که در ساختار فیلم‌هایش از خود بر جای گذاشته برایم تکرار شود.

آقای انتظامی! با فیلم‌هایت به من زندگی دادی و نگاهم را به اطرافم زیباتر کردی! هنوز با فریم‌های سیاه و سفیدت زندگی می‌کنم. افتخار می‌کنم که الگویی هستی از اخلاق برای من و خیلی‌های دیگر. تولد نود و اندی سالت مبارک!

 

گزارشی از نوید موسوی