عروس و داماد شیشهای
نگرانی آینده آنها از یک طرف و ترسی که از آبرو حیثیت خانوادهام دارم، دیوانهام کرده است. هیچ کاری از دستم بر نمی آید و مجبور هستم سکوت کنم و دم نزنم. هرکسی هم در مورد پسرم و عروسم سوالی میپرسد قلبم درد می گیرد. گاهی دوست دارم خانه را بفروشم و جایی بروم که هیچ کس مرا نشناسد و با هیچ کس هم مرآودهای نداشته باشم. اما پسر معتادم بلای جانم شده و نمی توانم حداقل خانه راهم بفروشم یا به اجاره بدهم و در جای دیگری یک خانه بگیرم. صدای هق هق گریه زن میان سال در راهرو پیچید.
مادر دل شکسته اشک هایش را پاک کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: بعد از مرگ شوهرم با کار و تلاش زیاد اجازه ندادم. کسی بتواند به سه فرزندم بگوید بالای چشمشان ابرو است. من برای بچههایم هم پدر بودم و هم مادر؛ حتی یک دو تا خواستگار هم داشتم اما خودم را وقف بچه هایم کردم. پسر بزرگم سر به راه شد و خوشبختانه زندگی خوبی هم دارد. دخترم نیز به دانشگاه میرود و کار پاره وقتی هم انجام می دهد تا دستش توی جیب خودش باشد. اما امان از پسر ته تغاری خانه ما که لوس و ننر و زود رنج بار آمده است. نمی دانم، شاید محبتهای بی حد و اندازهام باعث شد او این قدر شکننده بار بیاید. این بچه ادامه تحصیل بدهد و دنبال رفیق بازی افتاد.
مادر دل شکسته در کلانتری۳۰ افزود: دوستان ناباب معتادش کردند. چند بار دیده بودم سیگار میکشد. تذکر هم دادم که دست از این کارش بردارد اما فایدهای نداشت. پسر بزرگم وقتی با خبر شد و سیگار از توی جیبش پیدا کرد داشت دیوانه میشد.آن روز کتک کاری در خانه ما به پا شد. پسرم به خانه اش برگشت. پسر جوانم نیز قهرکرد و از خانه بیرون زد. با خودم می گفتم تاریکی شب که از راه برسد برمی گردد اما خبری از او نشد و چند روزی گذشت.
دوباره به پسر بزرگم زنگ زدم. آمد و دو روز در به در دنبالش می گشتیم. بالاخره فهمیدیم خانه یکی از دوستانش است. به سراغ حمید رفتیم و او را برگرداندیم. توپش خیلی پر بود. نه با من حرف میزد و نه جواب برادر بزرگش را میداد. از آن موقع به بعد گوشه گیر و کم حرف شده بود و کمتر در جمع خانواده حاضر می شد.
من و پسر بزرگم خوشحال بودیم که خوب از حمید زهر چشم گرفتهایم. اما نمی دانستیم این بچه ناخلف و کم تجربه چه بلایی سرخودش آورده است. یک روز متوجه شدیم ماجرا از چه قرار است که از کار گذشته بود. توی جیبهایش دو بسته کوچک پلاستیک پیچ پیدا کردیم. پسرم میگفت این مواد مخدر شیشه است. انگار دنیا روی سرمان خراب شد. دوباره دست به کار شدیم تا کاری انجام دهیم اما کاش مشکل به همین جا ختم شده بود.
پس از مدتی درگیری و کشمکش فهمیدیم این پسر خام عاشق هم شده است. آن هم عاشق یک زن معتاد شیشهای که چند سال از او بزرگتر است. من و پسرم آب پاکی روی دست های حمید ریختیم که امکان ندارد اجازه بدهیم با این زن ازدواج کند. او بدون توجه به حرف های ما دنبال خواسته اش رفت و مدتی ناپدید شد و از اوهیچ خبری نداشتیم. یک روز هم دیدیم دست همان زن را گرفته و به دیدنمان آمدند و میگفت ازدواج کرده اند.
زن میانسال افزود: پسرم چندبار همراه این زن شیشهای به خانهام آمده و دست آخر هم پس از یک دعوای مفصل به زور پولی از ما اخاذی کرده و رفته است. از دست کارهایش عاصی شدهام و آمدهام تا دست به دامان قانون شوم. نمی دانم چرا این بچه این قدر بی فکر و بی مسئولیت بار آمده است. شاید محبتهای بی حد و اندازه ما که اجازه نمی دادیم حتی برای خوردن یک لیوان آب از جایش بلند شود، باعث شد این قدر لجوج و زود رنج و بیاراده و از همه بدتر تن پرور بار بیاید. محبت بی اندازه هم مثل کم محبتی خطرناک است و ای کاش ما این را می دانستیم.
مهتاب