دختر کوبانی
دخترِ کوبانی، خواهرم…. جداماندهام از تو و ای کاش به جای خبرها، در گوشم فریادِ قدرتمند پر افتخارت طنین انداز میشد. کاش در کنارت میجنگیدم. کاش میتوانستم غیرتم را اسلحه دستم کنم، میجنگیدم برای دفاع از هم وطن، برای افکارش، که دستِ هیچ بیگانهای به آن راه نیابد.
شاید در عقبگردِ اندکِ نسلها، خویشاوندی و پیوندی عمیق ریشه در حرفهایم داشته باشد. نمیدانم… ولی خوب میدانم که غیرتم درد میگیرد وقتی دستانِ تاول زدهات، حریم وطن را نگه میدارد.غیرتم درد میگیرد وقتی پر از حرف باشی و حاصلِ مُهرِ سکوتت، ترَکِ لبانت باشد.
غیرتم درد میگیرد وقتی شولایِ آزادی به تن کرده باشی و کبودِ چشمانت از آزادگی باشد. در مملکتی که اندیشهها قفل خورده است. در مملکتی که با دروغ گفتنُ وصله چسباندن به ادمها میشود آزادیِشان را گرفت.
شرمم میآید اگر اسلحه به دست شدنت را، جنگ یا حتی دفاع بدانند… که تو برای نجنگیدن، نقابِ جنگ زدهای، برای اتحاد … و کاش بفهمند تو را با تمام دخترانگی و عظمتت؛ عظمتی که جوانمردانه زنانگی و مردانگیات را در هم آمیخت…
لرزه بر اندامم، بر اجدادم و نسلم میاُفتد وقتی جسارتت پیش چشمانم، نقشِ سرخین میبندد.
مرا ببخش، برای این تبعید، برای دوری…
دعای خیرم و دست خداوند همراه راهت …
یادداشتی از عالیه حشمتی