مرد نامحرم تار و پود زندگی زوج جوان را از هم گسست
بعد از چهار سال تازه فهمیدم چقدر اشتباه کردهام. مرد جوان از شدت عصبانیت آرام و قرار نداشت؛ او که از دایره اجتماعی کلانتری 42 مشهد به مرکز مشاوره آرامش پلیس معرفی شده بود، قصه عبرتآموز زندگیاش را برای مشاوره تعریف کرد.
تازه از سربازی آمده بودم که خیلی اتفاقی با دختر خانمی آشنا شدم. برای اولین بار او را در پارک نزدیک خانهمان دیدم، کنارش نشستم. او دانشجو بود و همین دیدار باعث شد با هم دوست شدیم و چند باری قرار ملاقات گذاشتیم. در مدت کوتاهی وقتی به خودم آمده بودم دیدم که هر دو ما دلباخته یکدیگر هستیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم. اما خانواده هر دوی ما مخالف این ازدواج بودند و کم کم مشکلات در اختلاف سلیقه و فرهنگ خانوادگیمان نمایان شد و دیگر از آن حرفهای عاشقانه خبری نبود.
مرد جوان افزود: همسرم خیلی مغرور و خودخواه بود و به انتظارات و خواستههایم هیچ توجهی نداشت بلکه زباندرازی هم میکرد و جوابم را میداد. با انی کار از کوره به در میرفتم و سرش داد میکشیدم و چند باری هم مشاجرههایمان به کتککاری رسید. زندگی به هم ریخته و سردی داشتیم تا اینکه یک سال قبل بنا به توصیه دوستان و آشنایان عضو گروه ورزشی تفریحی شدیم. روزهای تعطیل همراه با اعضای گروه به بیرون شهر میرفتیم، از این میان با پسر جوانی آشنا شدم که مجرد بود، من هم که دل خوشی از همسرم نداشتم و از طرفی میخواستم به او ثابت کنم آنقدرها هم که فکر میکند دست و پا چلفتی نیستم و برای خودم دوست و رفیقی دارم. مرد نامحرم را به خانهای راه دادم وبا او وارد معاشرت شدم؛ چیزی نگذشت که با اعتماد بیجا به او سیر تا پیاز زندگیم را برایش تعریف کردم و او را نصیحت میکردم که اگر از من میشنوی هرگز ازدواج نکن!
اصلا به عواقب کارهای اشتباهم و رفت و آمد با جوان مجردی که هیچ سنخیتی با من و زندگیام ندارد فکر نمیکردم تا اینکه کم کم متوجه شدم رفتار همسرم تغییر کرده است و مرا نادید میگیرد و حرفهای نیشدارش را به مقایسه من و دوست مجردم ختم میکند. در این شرایط، وضع زندگیام روز به روز بدتر میشد، حس بدی نسبت به همسرم پیدا کرده بودم. شریک بیوفای زندگیم تا دیروقت سرش در گوشی تلفن همراهش بود و وقتی با دقت بیشتری او را زیر نشر گرفتم فهمیدم در فضای مجازی با همان فردی که به خانهام میآمد و نان و نمک هم را خورده بودیم ارتباط برقرار کرده است.
موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و گفتم میدانم در شبکه مجازی با فلانی رابطه داری، اما او زیر بار نمیرفت و برای اینکه مرا آرام کند سر و صدا راه انداخت. من هم که دیگر نمیتوانستم کوتاه بیایم جلی او ایستادم؛ همسرم با بیشرمی گفت «تو مرد نیستی و خیلی به من وابسته شدی و باید این وابستگی و لوسبازیهایت را تمام کنی و…». او مرا دوباره با دوستم مقایسه کرد، در آن لحظه دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، به طرفش حمله کردم و…
میگوید نمیخواهد با من زندگی کند. من هم نمیخواهم با او زندگی کنم و حالا که فکر میکنم میبینم این ازدواج از روز اول اشتباه بود. همسرم هیچ شناخت و تعهدی به زندگی مشترکمان ندارد و از روز اول من را با شوهرخواهرش و دیگر افراد فامیل مقایسه کرد و آنقدر نیش و کنایه زد که از همان روزهای اول احساس حقارت و کوچکی میکردم.
مهتاب