دندانِ خرابِ هوس!
خیلی جدی تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. استعداد خوبی داشتم و توانستم همزمان با کار پیشرفت خوبی هم در درسهای دانشگاه داشته باشم. مرک تحصیلیام را که ارائه کردم موقعیت شغلیام تغییر کرد. حالا باید مینشستم و لذت زندگیام را میبردم. این حق همسرم بود که از موقعیتهای زندگیمان بهره ببرد.
مرد جوان که به مرکز مشاوره پلیس مراجعه کرده بود، نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی گفت: متاسفانه خیلی زود یادم رفت از کجا شروع کردم و چگونه به این جایگاه رسیدم. دچار غرور شده بودم و خودم را یک سر و گردن بالاتر از شریک صادق و بیریای زندگیام میدیدم.
وی افزود: خاطرخواه دختری شده بودم که محل کارم رفت و آمد داشت و اشتراک ما از دانشگاه آغاز شده بود و یک ترم باهم کلاس بودیم. متاسفانه اسیر هوسبازی شدم و بیآنکه بدانم چه حماقتی میکنم به همسرم پشت کردم. او با اینکه میدانست چه کار میکنم، یک سال تمام دندان روی جگر گذاشت و آبرویم را حفظ کرد؛ اما بالاخره کاسه صبرش لبریز شد. یک روز که با آن دختر خانم به منطقهای ییلاقی در اطراف شهر رفته بودم، همسرم در تعقیب من بود و تا به خودم آمدم دستم برای او رو شده بود.
مرد جوان ادامه داد: همسرم، فرزندمان را با خودش برد تا سد رسیدن من به هوسهایم نباشد و اینطور شد که به خواسته دلم رسیدم. برای توجیه کارهایم پشت سر همسرم تهمتهای زشت و زنندهای ردیف کردم و بعد هم با دختر مورد علاقهام ازدواج کردم. البته نمیدانستم کار درستی کردهام یا نه.
من و دختر رویاهایم زندگی جدیدی را آغاز کردیم ولی خیلی زود به پوچی عذاب آوری رسیدیم. تفاوت سنی بین ما و از طرفی غرور و خودخواهی بیش از حد او باعث شد که اختلاف شدیدی بین ما به وجود بیاید. مشکل دیگرش این بود که رفتارهای مشکوکی داشت و سرش به خانه و زندگیمان گرم نبود. نمیتوانستم او را از گوشی تلفن همراهش جدا کنم. همان روزها بود که از کرده خود پشیمان بودم و نمیدانستم برای رهایی از گرداب باید چکار کنم؟!
همسر جوانم استیصال و دلسردی زندگی مشترکمان را میدید و کاری برای ترمیم آن نمیکرد، آخر یک روز پیشنهاد داد از یک دیگر جدا شویم و مهریهاش را بگیرد و هرکدام دنبال سرنوشت خودمان برویم. اوایل حرفهایش را جدی نمیگرفتم، با خودم میگفتم زمان همه چیز را حل میکند و اگر مدتی سردی و بی تفاوتیام را ببیند این جریان از سرش میافتد و تب ماجرا میخوابد. اما او خونسردتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. این اواخر سیگار میکشید و هر وقت میخواستم حرفی بزنم، سر و صدا راه میانداخت و آبرویم را جلوی همسایهها میبرد. یاد روزهای خوش گذشته با همسر سابقم و فرزندمان افتاده بودم دلم برای آن زندگی ساده و بی غل و غش تنگ شده بود.
دیگر وقت آن رسیده بود که غرورم را زیرپا بگذارم و به اشتباهم اعتراف کنم و روش دیگری را برای زندگی و سرنوشت و آیندهام انتخاب کنم. با همسر جوانم تا مرز طلاق رفتیم و با توافق اینکه خانه را در قبال مهریه به نام او بزنم، از هم جدا شدیم.
دلم برای روزها شیرین گذشته تنگ شده و میخواهم زندگیام را از نو بسازم. سراغ همسر اولم رفتم اما او دچار افسردگی شدیدی شده و میگوید دیگر دوستم ندارد. به مرکز مشاوره آمده تا راهی را برای از نو ساختن زندگیام پیدا کنم. روزی که به خواستگاری او رفتم، جوان یک لا قبایی بیش نبودم، اما او همانطور که بودم مرا پذیرفت و برای پیشرفتم تلاش کرد. تشویقم کرد درس بخوانم و از حق خودش گذشت تا برای خودم کسی شوم اما لیاقت او را نداشتم و حالا از کرده خود پشیمانم.
مهتاب