در حکایت به یادماندنی قهوهخانه داش آقا
این شماره با تاخیر دو هفته ای پای صحبت آقای حسن قاسمی کرمانی می نشینیم تا ما را بعد از آشنا کردن با «ارگ قدیم مشهد و قهوه خانه داش آقا» با پاتوقی دیگر از محل تجمع روشنفکران مشهد، باغ ملی، آشنا کند و با دقت و حسن نظر خویش این پاتوق خاطره انگیز را به دقت برای خوانندگان تشریح کند. آنچه می خوانید بخش سوم گفتگو با اوست:
یکی دیگر از چهره های سرشناس فرهنگی، سیاسی آن روزگار «جعفر محدث» بود. او از کودکی به فلج اطفال دچار بود. حافظه ای سرشار داشت و کمتر کتابی بود که در آن دوران منتشر شود و از نقد و نظر او دور بماند. برای خودش «دولتی!» بود بی سپاه. سوار بر سه چرخه ای بود و کاراکتری ویژه داشت. شناسنامه همه شاعران و نویسندگان مطرح آن روزگار را در دست داشت. این آشنایی یک سویه نبود. از جلال آل احمد و داریوش آشوری و محمد حقوقی و به آذین و بسیاری از فعالان عرصه سینما و تئاتر او را می شناختند و همو بود که ناصر تقوایی برای ایفای نقش خواجه ماجد در فیلم ناخدا خورشید، انتخابش کرد و با دوست دیگرش داریوش ارجمند هم بازی بود. او با همان سه چرخهء تاریخی اش در همان فیلم بازی کرد. از هواداران جبهه ملی بود و با دوستان ما حشر و نشر داشت.
گروهی دیگر از قهوه خانه نشینان داش آقا، شاعران بودند که در آن سالها در منزل مرحوم فرخ انجمن شعری بود و بیشتر آن حضرات، فروزندگان آن مجلس، که فرزانه ای گرامی و عزیز به نام «احمد کمالپور» خورشید جمعشان بود که یاد و نامش بخیر. از میان پروانگان شمع وجود «کمال» می توان از آقایان : حسن معین، کریم سینی چی، محمدباقر کلاهی اهری، رضا دبیری جوان، تقی خاوری، رضا افضلی، غلامرضا شکوهی و … نام برد که در زمینه سرودن غزل و قطعه و قصیده راه می سپردند و بعضی هم در زمینه شعر کارهایی درخور ستایش عرضه کردند. از میان آنها دوست نازنینم جناب آرمین که چند کتاب شعر به بازار ادبیات رهسپار کرده اند، چکامه ای اندر احوالات و اوصاف «قهوه خانه داش آقا» سروده اند که باید در فرصتی موسّع به شنیدنش نشست. به گمان من یک رده بالاتر از این دوستان با حفظ حرمت حضرت کمال، باید از آقایان : غلامرضا قدسی، دکتر صدیق، شیخ ذبیح الله صاحبکار، حبیب الله بی گناه، شفیعی کدکنی، نعمت میرزا زاده و … یاد کرد و گفته باشم که در همان سالها کتاب «شبخوانی» با مقدمه اخوان ثالث از شفیعی کدکنی به زیور طبع آراست و حضرتش هنوز در کسوت روحانیت بود و شعر «تردید» اش زبانزد دوستان روشنفکر. از آن پس تنی چند از شاعران انجمن فرخ به جرگه شاعران نوپرداز گرویدند و کم کم شعرشان رنگ و بوی سیاسی و اجتماعی گرفت. یکی دیگر از کارهای ماندگار آن زمان کتاب «شعر امروز خراسان» است که به پایمردی و انتخاب دو دوست فرزانه، م.سرشک و م.آزرم، که اولی دکتر محمدرضا شفیعی و دومی نعمت آزرم. که م.آزرم مقدمه محققانه ای در باره هزار و دویست سال شعر فارسی و نقش بی انکار خراسان در زنده نگاهداشتن و پرورش و گسترش زبان و شعر دری و… نوشته که مطالعه آن را به همه پژوهندگان و ادب دوستان توصیه می کنم. باری این کتاب که امروز بسیاری از شاعران آن، از دنیا رفته اند، هنوز هم مجموعه ای ارزشمند و گران سنگی است. سخن به درازا کشید و دریغم می آید از دوستان اهل تئاتر و نمایش سخنی به اختصار نگویم و اینکه جوانانی چند، بی هیچ پشتوانه ای برای پاسداشت هنر نمایش این سامان از جان مایه می گذاشتند و به نیکویی تئاتر روشنفکری خراسان را نمایندگی می کردند.
رضا دانشور بود که با نوشتن «بار دیگر ابوذر» استعداد درخشانش را در زمینه نوشتن نمایشنامه به منصه ظهور رساند و رضا صابری که با نوشتن نمایشنانه «سایه های بلند» نشان داد که این مبتدا را چه خبری در راه است و بسیاری از هنرمندان این نحله هنری را به وسیله دوستم زنده یاد فریدون صلاحی که سرکردگی گروه تئاتری را به عهده داشت شناختم، آنهم در نمایشنامه های: «از پا نیافتاده ها»، «تفنگ شکاری» و «چوب بدستهای ورزیل» که آوردن نام شخصی موجب از قلم افتادن نام دیگران می شود. روزی به آقای امیر نخاولی که موجب دیدار من با دوست قدیمی ام «ایرج صفری» شد گفتم: میدانی؛ تاریخ تئاتر خراسان به ویژه مشهد را نوشتاری جدا و مبسوط باید تا همگان بدانند و دریابند که : «عزیزانم خراسان است اینجا!» باری بگذریم که «قهوه خانه داش آقا» را داستانهاست .بسیاری دیگر از قهوه خانه هایی بودند و شاید هنوز هم باشند که سنت قهوه خانه نشینی را به کمال حفظ کرده اند. آخر قهوه خانه دارای پیشینه فرهنگی و سیاسی بوده است و مورد توجه بسیاری از شاعران و ادیبان این مرز و بوم. آنهم از این روی که محل تجمع زحمتکشان و فرودستان جامعه بوده که همه داغ و دردهاشان را به قهوه خانه می آوردند و با بسیاری همگنانشان به اشتراک می گذاشتند. آنچه مایه تاسف و نگرانی است این است که دانسته یا ندانسته، بعضی سنت قهوه خانه نشینی را به کافه نشینی تبدیل کرده و قهوه خانه را از ارزش و جایگاه والایش تنزل داده و می دهند و این رسم ناخوشایند در بسیاری از شهرها با جمع شدن قهوه خانه ها و تبدیل شدن آنها به کافه و کافی شاپ و غیره، جا خوش کرده و کسی را هم به از میان رفتن بخشی از فرهنگ عزیز و تاریخی مان عنایتی نیست. در یک نگاه ساده، تبدیل شدن قهوه خانه به کافه تفاوت «باغ» و «پارک» را در نظر تداعی می کند. تو وقتی وارد باغ می شوی، با گونه های مختلفی از انواع گلها و درختان میوه دستکاشت یا خودرو مواجه میشوی که هر کدام طعمی و عطری دارند و بعضی با گره خوردن در یکدیگر بصورت طبیعی و خودجوش، نوع و گونه ای دیگر را به وجود می آورند. یعنی از پیوند دو نوع گل و گیاه و درخت، گونه ای جدید پدیدار شده است ولی وقتی به «پارک» وارد می شوی همه چیز را مهندسی شده می بینی، آبنمایش مصنوعی است، درختها به ترتیب نظام مهندسی کنار هم چیده شده اند و همه چیز در عین زیبایی و خوبی، غیر طبیعی به نظر می آید. این است که به نظر من چه خوب است که اگر دیگر نمی توانیم باغ های به جا مانده از اجدادمان را به علت داشتن زحمت های فراوان و گرفتاری های بعضا دردسر ساز حفظ کنیم، مسخ نکنیم. یعنی باغی را که در گذشته میوه اش به رهگذران ارزانی می شد و خستگان و به ستوه آمدگان از گرمای بی رحم تابستان را به خود می خواند، و اکثرا بی هیچ منتی از سوی صاحبش، را به «پارک» اطو کشیده ای که کمتر سایه ای دارد و اصلا هیچ میوه ای، تبدیل نکنیم. بگذاریم- اگرباغ را از دست دادیم – در ذهن آیندگان همان «باغ» بماند و پارک یا تفرجگاه دیگری را هم با صورت فعلی اش بپذیریم و روی چشم بگذاریم. چون هرکدام موقعیت خودش را دارد.از این معترضه بگذریم، قهوه خانه داش آقا به واقع کلمه قهوه خانه بود. از همان دست محلهایی که مثلا مورد توجه میرزاده عشقی بوده است، که بعد از سرودن شعر «کلاه نمدیها» از دوستان با سوادش می خواهد این شعر را در سر گذر- یعنی جایی که کارگران ساده و روزمزد در انتظار صاحبکاری تا دیروقت زیر تب تند آفتاب، جویای کار بوده اند- یا در قهوه خانه ها که باز همین رنجبران و زحمتکشان برای استراحت و صرف چای و گذراندن وقت جمع می شده اند، بخوانند و نسل من هنوز به خاطر دارند که قهوه خانه محل نقالی و شاهنامه خوانی بوده و در همین شهر، «صادق علیشاهی» بود که صبح ها برای زائرین حرم مطهر در بازار «پرده خوانی» و شبها در خیابان طبرسی در «قهوه خانه بناها» شاهنامه خوانی می کرد و قهوه خانه آنچنان مهم و با ارزش بوده است که زنده یاد اخوان ثالث در شعر «خوان هشتم» به توصیف آن می پردازد. خالی از لطف نیست چند بیت از آن شعر را با هم بخوانیم:
«یادم آمد هان /داشتم میگفتم : آن شب نیز /سورت سرمای دی بیداد ها می کرد/و چه سرمایی ، چه سرمایی /باد برف و سوز وحشتناک/لیک آخر سرپناهی یافتم جایی /گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس/قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم/همگنان را خون گرمی بود. /قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام/راستی کانون گرمی بود.»
به گمان من این شعر اخوان تصویر درست و دقیقی است از قهوه خانه به ویژه «قهوه خانه داش آقا» که مشتریانش را پناهگاهی بود و از سردی و تاریکی اجتماعی و سیاسی جامعه و جای گرمی بود از دوستی ها و یکرنگی ها که همان وقتها هم این صمیمیت ها را نه در کافه مینا و نه چمن و نه اتحاد که همه آنها در نزدیکی قهوه خانه داش آقا و در همان خیابان پهلوی سابق بودند نمی توانستی پیدا کنی. باید شعر زمستان اخوان را خوانده باشی و در آن «سورت سرما» زندگی کرده باشی که: «اگر دست محبت سوی کس یازی/ به اکراه آورد دست از بغل بیرون/ که سرما سخت سوزان است.» اما در قهوه خانه می گوید: «مرد نقال آتشین پیغام!» باید در قهوه خانه معتکف بوده باشی تا رمز و راز شعر «خوان هشتم» را بهتر درک کنی. بگذریم که این سخن را سری دراز است «و دلی از سنگ بباید». دریغم آمد این یادآمد را از حافظه نقل نکنم: در مجله رودکی سالهای 54-53 مطلبی خواندم که یک کمپانی صفحه پرکنی به عارف قزوینی پیشنهاد ضبط صدایش را در برابر پول می دهد ولی عارف نمی پذیرد و می گوید شما این صفحات گرامافون را در کافه هایتان می گذارید که شنوندگان آنجا را خوش ندارم. من خوشتر دارم در قهوه خانه ها برای «قهوه خانه» نشینان مجانی بخوانم و برنامه اجرا کنم. درست و نادرستش به عهده راوی و خطای حافظه من، اما این هست که قهوه خانه محل تجمع توده مردم بوده و طبعا روشنفکران را هم به خود جلب می کرده است که مخاطب هایشان را بیشتر در این اماکن پیدا می کردند. پس باید عنوان رپرتاژ کیهان «دخمه روشنفکران شکست خورده» در مورد قهوه خانه داش آقا درست باشد و حالا پس از گذشت نزدیک به شصت سال متاسفانه می بینیم که خیلی درها به همان پاشنه می چرخند و هنوز «عارفی» باید که حاضر شود برای محرومان جامعه به رایگان آواز بخواند.
بگذریم و به «قهوه خانه» داش آقا برگردیم که محل و مرکز تجمع گروههای مختلف اجتماعی بود، که شرح مبسوطی از آن داده شده است. این گروهها عبارت بودند از بازنشستگان سالخورده و با سواد و سرد و گرم روزگار چشیده، معلمین و دبیران شاغل و بازنشسته، شاعران و دوستان اهل شعر و ادب و تئاتر و گروهی هم کارمند و دانشجو و دانش آموز که در آنجا «پاتوقی» داشتند و گروهی هم آدمهای معمولی، کاسب و کارگر، که برای رفع خستگی روزانه و نوشیدن چای و نهاری می آمدند. سرانجام گروه روشنفکران بودند که، آمد و شد بعضی از نام واران آن روزگار به «قهوه خانه داش آقا» برای تماس با این گروه بود. مثلا «استاد محمدرضا حکیمی» به خاطر پرویز خرسند می آمد چون کتاب «آنجا که حق پیروز است» پرویز، به همت او به زیور طبع آراست و البته با دیگر دوستان بی ارتباط نبود و از دیگران مثلا طاهر احمدزاده، فخرالدین حجازی، استاد سید جلال الدین آشتیانی و دکتر علی شریعتی و در سفری زمستانی، جلال آل احمد که برف گیر شد و هواپیما برای چند روزی از پرواز باز ماند و سرانجام و آخرینش مرحوم ناصر اجتهادی بود که شاعری بود و به گمانم از همکاران «توفیق» که سالهای شصت و دو به مشهد آمده بود و مهمان زنده یاد دکتر صدیق بود و هر روز به یاد گذشته به «قهوه خانه» داش آقا می آمد، تا نیم روزی در همانجا، سر به شانه دوست مشترک من و او، «جواد ایرانمنش»، می گذارد و به خواب ابدی می رود.
بگذار بگذریم از آن روزگار خوب، سخن در این بود که «قهوه خانه» را به «کافه» تبدیل نکنیم و از هر سکه اصلی، بدلی آن را نسازیم، صحبت از روشنفکرانی بود که به علت «دنجی» و «ارزانی» و «پناه» بودن، «قهوه خانه داش آقا» را برگزیده بودند، که سابقه دیرینه ای داشته است و اصطلاحاً این گروه معروف شده بودند به گروه «سیاسی ها» و به گمان من، روشنفکر اصلا سیاسی نیست، اگرچه همواره با سیاست درگیر است و سیاست می شود! و اتهام سیاسی پیدا می کند. بلکه روشنفکر آنتن بلند جامعه است که زودتر از مردم عادی می فهمد که باد از کدام طرف می آید و به کدام بیدق می خورد، روشنفکر همیشه منتقد و مخالف است. همیشه ناراضی است و این نارضایتی و مخالفت از آرمانگرایی او سرچشمه می گیرد! او خواهان عدالت است، عدالتی جهان شمول و محض و چون چنین عدالتی در هیچ یک از جوامع بشری به تمام و کمال محقق نشده و گویا قرار شدن هم ندارد، روشنفکر ناراضی می ماند و با هر سازی نمی رقصد و گاهی ساز مخالف می زند و این خوش آیند ارباب قدرت نیست، از این رو مخالف باقی می ماند و مخالف از دنیا می رود. اگرچه بعضی حکومتها روشی را ابداع کرده و به این دور تسلسل پایان داده اند. برای نمونه: جورج اورول در کتاب «1984» صحنه ای را ترسیم می کند که بازجو به متهم می گوید: « در گذشته او لیگارشی هایی بودند که مخالفینشان را مخالف اعدام می کردند، ولی ما اول مخالف را از خودش خالی و از خودمان پر می کنیم و بعد تبخیرش می کنیم.» یعنی در حکومت های استالینی و دیکتاتوری مخالف حکومت را بر خلاف میل و خواسته اش به گناهان ناکرده وادار به اعتراف می کنند و بعد از بین می برند که دیگر مخالف نباشد تا بعد قهرمان نشود. این را گفتم که بگویم: “بابا روشنفکر سیاسی نیست”، اگر حکومت را دو دستی هم به او بدهید او اهلش نیست، او برای حکومت کردن آفریده نشده است. نمونه اش «چه گوارا»، پس بگذارید با آرمانهایش دلخوش باشد، به جامعه ضرر نمی رساند اگر نفعی نداشته باشد. در پایان این گفتار بد نیست از برخورد شیطنت آمیز بعضی از دوستان روشنفکر با بعضی از حضرات ادیب و فرزانه بگویم که اند ترک اولایی را مرتکب می شدند و آن از این روی بود که به زعم دوستان و گفته حافظ: « سپهر بر شده پرویزنی است خون پالای» و در چنان هنگامه ای بر نمی تافتند که عده ای به غلط یا درست، به کار “مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن” باشند و اندیشه ورزان بسیاری در شرایط سخت و دشوار، درگیر با اهریمن جهل و ظلم و فساد. این بود که هروقت دوستان ادیب و شاعر حضور پیدا می کردند دوست شوخ طبع و معترض ما می گفت:«مو از ماست کش ها» آمدند و این جمله تکیه کلام استادی بود که در مقام دقت نظر مثلا فلان استاد، در وزن و ردیف و قافیه شعر بیان می کرد که: «اوه! فلانی مو را از ماست می کشد» یعنی به هر شعر سست و بی پایه ای نمره قبولی نمی دهد.
خب بالاخره هر سری را سودایی است و دوستان شاعر ما هم سکان داران وزن و ردیف و قافیه بوده اند که لازم بوده است و بایا و بسیاری شان افتخار آفرینان عرصه ادبیات میهن عزیزمان بوده و هستند که : “عالم از نغمه عشاق مبادا خالی.” باری دوست معترض ما هم صاحب قلم بود و بهره مند از ادبیات آنهم در حد کمال، از این روی بعد از این مطایبه آهسته با خود زمزمه می کرد که: «ما چه حرفها که می زدیم/ او چه قصه ها که می سرود/ ساعت بزرگ شهر ما/ هان بگوی!/ کاروان لحظه تا کجا رسیده است؟/ هان بگوی؟ / در کجاست آفتاب / اینک این زمان / در کجا طلوع / در کجا غروب/ در کجا سحرگاهان». شیفته اخوان ثالث بود و سری پر شور داشت، یادش گرامی.
سروش مظفر مقدم-جواد لگزیان