شیشه سرنوشت خانواده مرد شیشه ای شکست
دختر جوان نگران و مضطرب بود. دنبال راهی میگشت تا از چنگ. مشکلات زندگی نجات یابد. مریم تازه دیپلم گرفته و میخواهد درس بخواند. می گوید نمی خواهم مثل پدر و مادرم زندگی کنم. او سفره دلش را برای کارشناس دایره اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد باز کرد و در بیان قصه تلخ زندگی خود گفت:کلاس دو م ابتدایی بودم که پدرم به خاطر رفاقت با دوست ناباب به مواد مخدر معتاد شد. اوایل تریاک میکشید و میگفت تفننی این مار را میکند. اما این کار اشتباه برایش تبدیل به یک عادت و وابستگی شدید شد. چندسالی گذشت و او کریستال و بعد هم شیشه میکشید. وقتی شیشه مصرف میکرد دچار توهم خطرناکی میشد. او دیگر نمی فهمید چکار میکند و با کوچکترین بهانهای من و مادرم را به باد کتک میگرفت.
دختر جوان آهی کشید و افزود: مادرم خیلی جوش میزد. او چندبار دست به کار شد تا بلکه بتواند پدرم را از این منجلاب نجات دهد. حتی چندبار به سختی پول جور کرد و پدرم را در مرکز ترک اعتیاد بستری کردند اما فایدهای نداشت.
مریم قطرات اشک را از روی صورتش پاک کرد و گفت: هرروز که میگذشت وضعیت جسمی و روحی و روانی پدرم بدتر میشد. کاسه صبر مادرم بالاخره لبریز شد و طلاقش را گرفت. مادرم بعد از طلاق با همت و تلاش بیشتری سر کار میرفت تا من مشکلی نداشته باشم. اما چرخاندن چرخ زندگی خیلی سخت بود و مادرم ذره ذره آب می شد. ما صورت خود را با سیلی سرخ نگه داشتیم و اجازه ندادیم کسی بویی از مشکلات زندگیمان ببرد. حتی مادرم به خاطر من دیگر ازدواج نکرد و میگفت نمیخواهم دخترم زیر دست ناپدری بزرگ شود. ما خانهای در حاشیه شهر کرایه کردیم و سرمان در لاک خودمان بود.
مریم افزود: دو سال قبل پسری جوان به خواستگاری ام آمد. میگفت مرا در مسیر مدرسه زیر نظر داشته و خاطر خواهم شده است. او تبعه خارجی بود و کار و کسب درست و حسابی و خانوادهای نداشت. مادرم جواب رد داد. اما پسر جوان دست بردار نبود. یک روز مادرم در کوچه با او صحبت کرد و از زندگیمان برایش گفت. شاید اشتباه مادرم این بود که به این جوان علاف و بیکار گفت ما بی کس وکار هستیم. از همان روز او برایم ایجاد مزاحمت میکند و گاهی میترسم از خانه بیرون بروم. حتی روزهایی که مادرم سر کاراست و تنها میمانم به خانه همسایه میروم. از این وضعیت خسته شده ام. مادرم به مساله آبرو و آبرو داری خیلی اهمیت می دهد و همیشه با افتخار میگوید: اگر سایه مرد روی سر خانه ما نبوده اجازه نداده کوچکترین حرفی پشت سرمان باشد. برای همین موضوع مزاحمت پسر جوان را از او مخفی نگه داشتهام.
دختر جوان گفت: امروز خواستگار مزاحم قصد ورود به خانهشان را داشته و تهدیدش کرده که اگر به خواسته ازدواجش پاسخ مثبت ندهد آبرویش را میبرد. مریم با صدایی بغض گرفته گفت: اگر سایه پدر روی سرم بود و این طور بی کس و کار نمیشدیم ساید چنین مشکلی برایم به وجود نمیآمد. مادرم می گوید پدرت آدم خوش تیپی بود و غرور و تعصب خاصی روی خانوادهاش داشت. اما اعتیاد غیرت او را سوزاند و خاکستر کرد و بعد از طلاق هم چند سالی است که به یک کارتن خواب مفنگی تبدیل شده است. اشتباه او باعث شد این چنین سرخورده وسرشکسته شویم. در این چند سال مادرم از خجالت با اقواممان نیز ترک مراوده کرده است. البته به او حق می دهم. چند بار آشنایان نزدیک ما که توقعی غیر از این داشتیم به چشم زنی مطلقه نگاهش کردند و می خواستند حرف در بیاورند.
دختر جوان گفت: اشتباه پدرم سرنوشت خودش و من و مادرم را سوزاند و خراب کرد. البته من و مادرم از پس این مشکلات بر میآییم و اجازه نمیدهیم کسی شخصیت و حیثیتمان را زیر پا بگذارد. امروز هم با گزارشی که به پلیس دادم دلم گرم شد، چون ماموران انتظامی با این پسر مزاحم برخورد قاطعانهای کردند.
مهتاب