1

سرنوشت سوخته مردی که زیر پای آتش می خوابید

موهای ژولیده و پر پشت مرد لاغراندام به صورت استخوانی‌اش نمی آمد و انگار کلاه گیس فرفری روی سرش گذاشته و یک مشت خاک  به آن پاشیده‌اند.  او در حالی می خواست وانمود کند به مواد مخدر اعتیاد ندارد که خماری پشت پلک ها و نوع حرف زدن او تابلویی تمام قد از گرفتاری در بلایی خانمان‌سوز و نابود کننده بود.  مرد جوان در شروع سخنان خود قطعه شعری خواند،کاری که اصلا به تیپ و قیافه‌اش نمی آمد.  مرد ۳۲ساله خمیازه‌ای کشید و قصه تلخ زندگی اش را اینگونه تعریف کرد: اهل یکی از شهرهای نزدیک تهران هستم.  پدرم آدم صاف و ساده ای بود.  او شغل آزاد داشت  و کارش رونق گرفته بود.  اما افسوس که در انتخاب  دوست و همنشین به بی راهه رفت.  با فردی رفاقت کرد و بعد هم شریک کاری شدند که آدم درستی نبود.  شریک پدرم بعد از پنج سال سر او را کلاه گذاشت و یک لیوان آب هم روی آن خورد.  چک های بلامحل و واخورده پدرم را روانه زندان کرد.  او در حالی از حبس آزاد شد که بیماری قلبی گرفته بود.

چند سال گذشت و پدرم که زیر بار سنگین زندگی کمرش خم شده بود سکته کرد و دفتر زندگی‌اش بسته شد.  بعد از مرگ پدرم شرایط روحی و روانی خانواده ما به شدت آشفته پریشان شد.  مادرم مغازه ای دست و پا کرد  و با کمک دایی‌ام  زندگی مان را اداره می کرد.  اما او مرتکب اشتباهی شد که مرا به نابودی کشاند.  من روزی که فهمیدم مادرم به عقد  مخفیانه همان شریک نامرد پدرم در آمده دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم.  مثل دیوانه ها شده بودم و دوست داشتم سر به بیابان بگذارم.

تحمل این شرایط برایم سخت بود.  از طرفی نمی خواستم آبروی خانواده‌ام را ببرم.  مدتی بیشتر شب‌ها خانه پدر بزرگم بودم.   نگرانی تنها از سرنوشت خواهرم بود که پس از ازدواج او خیالم راحت شد.  اگر چه همچنان از دست کارهای مادرم شاکی بودم.  او سعی می کرد مرا قانع کند با شریک پدرم کنار بیایم. اما به هیچ قیمتی نمی توانستم این مساله را بپذیرم.  وقتی یادم می آمد شریک پدرم چه بلاهایی سر زندگی‌مان آورده قلبم درد می‌گرفت و اعصابم به هم می ریخت.  من از خانواده ام دور شدم و برای خودم کاری پیدا کردم.  می خواستم مستقل زندگی کنم.  ولی من هم به خطا رفتم.  با فردی بشین و بر خاست کردم که مرا به دام اعتیاد کشاند.  در کمتر از دو سال به یک کارتن خواب مفنگی تبدیل شدم که از راه جمع‌کردن ضایعات و گاهی نیز دله دزدی خودش را فقط سرپا نگه می دارد.  هم پدرم چوب رفافت با نارفیق را خورد و هم من اشتباه او را تکرار کردم و سرنوشتم را برای آتشی سوزاندم که رفیق نامرد در خرابه‌ها برایم روشن کرد و هر شب پای آن می‌خوابم.  در واقع اگر پدرم اعتماد بی جا و بی حد و اندازه به شریک خودش نمی کرد ورشکسته نمی شد و این بلاها سر مان نمی آمد.

مادرم نیز  پس از مرگ پدرم فریب چرب زبانی های شریک  او را خورد و حالا خبر دارم که از هم جدا شده‌اند و در خانه خواهرم زندگی می‌کند.  باز هم خوشحالم که دامادمان آدم خوبی است و هوایش را دارد. امیدوارم در مرکز بازتوانی بتوانم خودم را پاک کنم و به زندگی برگردم.

 

مهتاب