سرنوشت سوخته زنی که اسیر احساس شد
زن جوان کودکی ضعیف که سرفههای سنگینش حکایت از سرماخوردگی کهنه طفل معصوم داشت را در آغوش گرفته و پس از مراجعه به کلانتری ۳۸ برای پی گیری شکایت خود با توجه به وضعیت روحی و روانیاش به مرکز مشاوره آرامش پلیس معرفی شده بود. حالتها و رفتار زن جوان نشان میداد حال روز خوبی ندارد. او دقایقی بعد روبروی کارشناس مشاوره نشست و قصه زندگی اش را این گونه تعریف کرد: خانهام را روی آب ساخته بودم و نمی دانستم با حماقتی که میکنم چه بلایی سر سرنوشت خودم میآورم. زن جوان آهی کشید و افزود: چند سال قبل تن به ازدواجی اجباری دادم. نه من شوهرم را دوست داشتم و نه او علاقهای نشان میداد. ما هر دو در برابر خانواده هایمان قرار گرفته و به ناچار وارد آن زندگی سرد و بی روح شده بودیم. دو سال گذشت و اختلاف های ما جدی شد. همسرم با دختری که از قبل خاطرخواه همدیگر بودند دوباره ارتباط برقرار کرد. یک شب هم خیلی صادقانه گفت نمیخواهد ریخت مرا ببیند و لحظه به لحظه به خودش فشار می آورد تا بتواند حضورم را در زندگیاش تحمل کند. دیگر نمی توانستم این وضعیت را تحمل کنم. وسایلم را جمع کردم و به خانه پدرم رفتم. خانوادهام زیر بار نمیرفتند و میگفتند تو با لباس سفید به خانه شوهر رفتهای و باید با کفن سفید از آنجا بیرون بیایی.
خانواده شوهرم نیز با وعده و وعیدهای جورواجور می خواستند مرا راضی کنند به خانه ام برگردم. اما آنها وقتی با پسرشان صحبت کردند و فهمیدند ما نسبت به یکدیگر حس تنفر داریم احساس خطر کردند. البته تهدیدهای من هم بیتاثیر نبود و میواستم از شوهرم طلاق بگیرم.
زن جوان افزود: مدتی گذشت و از نظرروحی آسیب جدی دیده بودم. دیگر برایم مهم نبود چه اتفاقی قرار است بیفتد. یک روز که به مغازه پدرم رفته بودم متوجه نگاه معنیدار شاگرد مغازه شدم. او به من ابراز عشق و علاقه کرد. میگفت با دختر عمویش ازدواج اجباری داشته و قرار است از همدیگر طلاق بگیرند. من حرفهایش را شنیدم و پاسخی ندادم. او بعد از چند ماه همسرش را طلاق داد و اجازه خواست که به خواستگاری ام بیاید. پدرم رضایت نداد و میگفت این فرد آدم خویی نیست و حتی می خواهد از مغازه اخراجش کند. پدرم این حرفش را عملی کرد. او در تماس بعدی اظهار داشت چوب عشق و علاقه اش نسبت به من را خورده و برای همین از کار بیکارش کرده اند. در آن شرایط من که فکر می کردم پدرم با توجه به اجبار من در ازدواج قبلی هیچ ارزش و احترامی بذایم قایل نیست فریب حرف های چرت و پرت این آدم دروغگو را خوردم.
لعنت بر این گوشی های تلفن همراه و فضای مجازی که شرایط ارتباط لحظه لحظه ما را فراهم ساخت. اسیر احساسات خودم شده بودم و به همین خاطر به دور از چشم خانوادهام به عقد موقتش در آمدم. در این ازدواج مخفیانه باردار شدم و به ناچار موضوع را به خانوادهام اطلاع دادم. پدرم که از آبرویش میترسید دست به کار شد و من با مرد مورد علاقه ام ازدواج کردم. البته پدرم او را قسم داد دست از کارهای خلافش بردارد و آدم بشود. من آن موقع درک نمی کردم معنای این حرفها چیست. دوران بارداری را سپری کردم و بعد از تولد فرزندم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردهام. شوهرم فردی بیمسئولیت است و در فساد اخلاقی دست و پا می زند. بچهام یک ساله شده و حالا نمی توانم او را پیدا کنم و طلاقم را بگیرم.
زن جوان گفت: مشکل زندگی من با پدر و مادرم این بود که هیچ وقت همدیگر را درک نمیکردیم و رابطه دوستانه و نزدیک به یکدیگر نداشتیم. در ازدواج اولم که به طلاق انجامید نیت پدرم خیر بود و حتی خودش را در این ماجرا مقصر میدید. اما نتوانست این موضوع را برایم به خوبی توضیح دهد و نتوانست مرا از نظر روحی و عاطفی پشتیبانی قوی کند. گاهی احساس سرشکستگی میکردم و با کوچکترین حرف خواهران و برادرانم موضوع را به خودم ربط می دادم و بداخلاقی می کردم. اما در ازدواج دومم نیز حرف پدرم را نشنیدم و در واقع نفهمیدم چرا پدرم با این مساله مخالفت میکند. امیدوارم بتوانم راهی برای آیندهام پیدا کنم.
دادخواست طلاق دادهام و ادامه این زندگی و اعتماد به خانهای که روی آب بنا شده به اصلاح و مصلحت خودم و بچه ام نیست. اگر دخترهای جوان حواسشان راجمع کنند و با خانواده خود دوست واقعی باشند و پدرها و مادرها هم بتوانند ارتباط عاطفی و حمایتی با فرزندان خود داشته باشند، هیچ وقت دچار چنین مشکلاتی نمی شوند.
مهتاب