تهدید به خودکشی در کور چشمی عقل
عاشق دلباخته اش شده بودم. انگار عقلم ضایع شده و چشمهایم واقعیتها را نمی دیدند. تنها ملاک و معیار من در انتخاب این دختر برای ازدواج فقط و فقط تیپ و قیافه ظاهریاش بود و بس. خانوادهام سعی می کردند با گفتگو و مذاکره مرا سر عقل بیاورند. سماجت کردم و پدرم در برابرم ایستاد و گفت:«پشت سرت را ببینی این دختر را خواهی دید.» من هم کم نیاوردم، تهدید می کردم اگر به خواستهام نرسم خودم را میکشم. تهدیدم خیلی جدی بود. خانوادهام عقب نشینی کردند و پدرم که از آبرویش میترسید به خواستهام توجه نشان داد. مرد جوان در مرکز مشاوره پلیس خراسان رضوی افزود: روزی که دلباخته دختر همسایه شدم نمیفهمیدم چه قدر اشتباه میکنم. ما چند ماه بدون اطلاع خانواده هایمان از طریق تلفن و فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم. تصمیم گرفتم ازدواج کنم. موضوع را به مادرم اطلاع دادم. پدرم میگفت هنوز دهانت بوی شیر می دهد و از طرفی این دختر و خانوادهاش شایسته نیستند. مگر گوشهای سنگین من صحبتهای دلسوزانه او را شنید.
مرد جوان افزود: بالاخره خانوادهام را راضی کردم برایم آستین بالا بزنند و به مراد دلم رسیدم. با مشکلات زیادی روبرو شدم. پدرم دستم را گرفت و بعد از یک سال بی توجهی کمکم کرد. کار و بارم رونق گرفت و توانستم زندگی خوبی تشکیل بدهم. اما متاسفانه همسرم قدر این همه تلاش و عشق و محبت مرا ندانست. در مدت کوتاهی از نظر عاطغی فاصله و شکاف عمیقی بین ما به وجود آمد.
مرد جوان افزود: من اشتباه کردم و برای فرار از دلتنگیهایم خطا کردم. در شبکههای مجازی و از طریق گوشی تلفن همراه با دختر خانمی دوست شدم. همسرم بعد از دو سه ماه از این ارتباط که فقط در حد ارسال پیام و عکسهای عاشقانه بود مطلع شد. مرد جوان گفت: بهانه خوبی دستش آمده بود. دیگر اصلا به حرفهایم توجه نمی کرد و فقط منت به سرم می گذاشت که آبرویت را حفظ کردهام و باید گوش به فرمانم باشی. برای این که کاری به کارم نداشته باشد هرچه میخواست برایش مهیا میکردم. نمی دانم چقدر فقط در چند مرحله خرج جراحی عمل زیباییاش کرد. او همچنین دچار رفیق بازی با دوستان دوران تحصیل خودش شد و خانه ما را پاتوق درست کرده . با یکی از دوستانش چندبار درد و دل کردم. به تصوری غلط پیشنهاد دادم که او را به عقد موقت خودم در بیاورم.
مرد جوان افزود: دوست همسرم خیلی شاکی شده بود و موضوع را به همسرم اطلاع داد. بعد از این ماجرا مشکلات و اختلافات من و همسرم خیلی شدید شد. او به چشم هایم نگاه می کرد و میگفت هیچ حسی به جز تنفر درباره من ندارد. از چند روز قبل هم او غیبش زد. هرچه زنگ می زدم جواب نمی داد. خیلی نگرانش شده بودم. بالاخره شماره یکی از دوستانش را گیر آوردم و تماس گرفتم. گفت با همسرم و چند نفر دیگر به مسافرت رفتهاند. من مجبور شدم بچه مان که دوساله است را به خانه مادرم ببرم. دیگر نمیخواهم با او زندگی کنم. همسرم نیز مهریهاش را میخواهد و میگوید ادامه این زندگی به صلاحمان نیست. البته او تعهدی ندارد و با اشتباه هایی که من مرتکب شدهام نمیتواند اعتماد کند.
مرد جوان گفت: هر چه در این مدت پس انداز کرده بودم و کمکهای پدرم را باید دودستی تقدیمش کنم و از شر این زندگی نکبتی راحت شوم. البته از این وضعیت خسته شده ام. میخواهم خودم را اصلاح کنم زندگی ام را از نو بسازم.
کارشناس مرکز مشاوره میگوید با همسرم نیز صحبت میکند تا بهترین تصمیم را براب سرنوشتمان بتوانیم بگیریم. اگر قبل از ازدواج با چند نفر بزرگتر مشورت کرده بودم دچار چنین مشکلاتی نمیشدم. خیلی نگران آینده خودم و بچه ام هستم.دوست دارم بنشینم و با همسرم صحبت کنم. اما او پشیزی برایم ارزش قایل نیست و این مسئله خیلی عذابم می دهد.
مرد جوان در پایان گفت: اگر آدم عقل خودش را در هرکاری و همیشه قاضی کار خود قرار دهد خیلی از مشکلات و گرفتاری ها به وجود نمی آید.
مهتاب