1

آرایش غلیظ نوعروس در آینه یک جروبحث خیابانی

چه بگویم که نگفتنش بهتر است.  اعصابم خرد بود و دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا دق دلی‌ام را سر کسی خالی کنم.  من از حرص همسرم  با جوان موتورسوار دست به یقه شدم.  شانس آوردم چند نفر جلو آمدند و دستانم را گرفتند.  معلوم نبود اگر آنها جلو نمی آمدند با چاقوی میوه خوری که از داخل داشبورد ماشینم برداشته بودم چه مصیبتی به بار می آوردم.

مرد جوان در حالی که آستین پیراهنش پاره شده بود در واحد مشاوره کلانتری افزود: یک سال قبل در فضای مجازی با دختری آشنا شدم.  با این که شناختی از هم نداشتیم خیلی به همدیگر وابسته شدیم.  دراولین قرار ملاقات  احساس کردم خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کردم دوستش دارم.  تصمیم قطعی خودم را برای ازدواج گرفتم.  به خواستگاری‌اش رفتم.  خانواده محترمی دارد و پدر و مادرم  از آنها خیلی خوششان آمده بود.  اما آنها دختر مورد علاقه‌ام را نپسندیدند. می‌گفتند: این دختر خیلی جلف و بد حجاب است و از نظر فرهنگی فاصله زیادی باهم داریم.  دست به دامان خواهرم شدم.  او از من حمایت کرد و به پدر و مادرم گفت دوره و زمانه عوض شده  و دخترهای امروزی  همین شکلی هستند.

مرد جوان افزود: بالاخره خانواده‌ام رضایت دادند و من با دختر مورد علاقه‌ام ازدواج کردم.  از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم و حس می‌کردم خوشبخت ترین داماد  روی زمین هستم.  ما دوران عقد را آغاز کردیم.  همسر با آرایش غلیظ و خیلی بد پوشش از خانه بیرون می‌رفت.  از همان روزهای اول نگاه مردان نامحرم در کوچه و خیابان به همسرم آزارم می داد.  تازه فهمیدم این تیپ و قیافه با عرف جامعه ما همخوانی ندارد.

مرد جوان افزود: نکته قابل توجه این که تازه چهره همسرم و بدپوششی او را می‌دیدم.  جرو بحث‌های ما شروع شد و فایده‌ای هم نداشت.  اصلا به حرفم گوش نمی‌داد و حتی تذکری می دادم از سر لج بازی خودش را بدتر آرایش می‌کرد.  این نوع رفتارها حتی وقتی او به خانه پدرم می‌آمد و در برابر دو دامادمان و برادر بزرگم ظاهر می‌شد هم دردسر آفرین شده بود.

او نه تنها پوشش خوبی نداشت بلکه شوخی‌های زننده و حرکات و رفتار زشتی داشت.  مانده بودم چکار کنم. مادر و پدر همسرم نیز حق را به من می‌دادند و نمی‌دانستند راه‌حل چیست.  متاسفانه دخترشان برای هیچ کدام شان ارزش و احترامی قایل نبود.

مرد جوان ادامه داد: حس می کردم به بن بست مشکلات زندگی رسیده‌ام. حس خوبی درباره آینده نداشتم تا این که در این ماجرا مشکل ما به شکل جدی تری بروز کرد.  در یک میهمانی خانوادگی دعوت بودیم. دنبال همسرم رفت. با  لباس خیلی بد مدل و آرایش غلیظی از خانه بیرون آمد.  جلوی خانه آنها جرو بحث مان شد.  هر چه می‌گفتم جواب سربالا می‌داد و دهن کجی می‌کرد.  به راه افتادیم و  اعصابم حسابی خرد بود. جوانی موتورسوار از کنارمان عبور کرد.  نامزدم ضبط ماشین را روشن کرده بود و با صدای موسیقی همخوانی می‌کرد.  جوان موتورسوار به همسرم نگاهی گرد و خندید.  از کوره در رفته بودم و نمی توانستم خودم را کنترل کنم.  با ماشین جلوی او پیچیدم.  نمی‌توانست موتورسیکلت را کنترل کند و داخل جوی آب افتاد.  از ماشین پیاده شدم و یقه‌اش را گرفتم.  کشان کشان او را جلو آوردم.  اصلا نمی فهمیدم چکار می‌کنم.  از داخل داشبورد چاقوی میوه خوری را برداشتم.  میخواستم همسرم را بترسانم.  اما جوان موتور سوار هم کم نیاورد و با من درگیر شد.  شانس آوردم ما را از هم جدا کردند.

مرد جوان افزود: به جای آن که میهمانی برویم سر از کلانتری در آوردیم.  نمی‌دانم چرا من و همسرم حرف همدیگر را نمی‌فهمیم.  نمی دانم اصلا عاقبت این ازدواج با این شرایط چه خواهد شد.  امیدوارم همسرم بفهمد که وقتی انسان ازدواج می‌کند و متاهل می‌شود باید مسئولیت زندگی زناشویی و تعهدات زیادی را بپذیرد. مشکل همسرمن غرور بیش از و افکار کودکانه‌اش است.  می‌گوید اگر برای من فلان مراسم عروسی را نگیری و  ماشین فلان مدل نخری رهایت می‌کنم.  یک بار مادرم از سر شوخی به او گفت باید زودتر به خانه و زندگی خودتان بروید و برای ما بچه بیاورید.  نامزدم چند روز با من هم قهر کرده بود و خیلی جدی می‌گفت هیچ تصمیمی برای بچه‌دار شدن ندارد.

مرد جوان گفت: در همین چندماهی که از جشن نامزدی مان می گذرد. آن قدر ولخرجی کرده و آزارم داده که از دستش خسته و کلافه شده‌ام.  من کارمند ساده یک شرکت هستم و از پس این ریخت و پاش ها و لخرجی‌ها بر نمی‌آیم.  قرار شده به مرکز مشاوره برویم و امیدوارم راهی بر ای حل مشکل زندگی‌ام پیدا کنم. خیلی نگران آینده هستم  نمی دانم اگر به همین شکل جلو برویم چه خواهد شد.

اگر چه حرف‌های کارشناس مشاوره کمی هردوی ما را آرام کرده است و امیدوارم مشکل حل شود.

 

مهتاب