چوب اعتماد بیجا را خوردم
عجب دوره و زمانهای شده است. گاهی چوب خوب بودن و اعتمادت را طوری میخوری که دیگر نمیتوانی به هیچکس اعتماد کنی. نیتم خیر بود و میخواستم به بهانه انجام کارهای خانه دست یک ادم بی بضاعت را هم گرفته باشم.
من این زن جوان را نمیشناختم. به چند نفر سپرده بودم و از طرفی چون دخترم باردار است، در به در دنیال یک نفر میگشتم تا کارهای خانه او را انجام بدهد. به دوست و آشنا سپرده بودم که اگر کسی را پیدا کردند معرفی کنند. دو سه روز بعد یکی از آشنایان زنگ زد و گفت خانمی را به او معرفی کردهاند. شماره تلفن این زن را داد و بلافاصله به او زنگ زدم. زن میانسال در حالیکه خیلی نگران و ناراحت به نظر میرسید، نفس عمیقی کشید و افزود: خانم کارگر یکبار به خانه دخترم آمد و کارهای دخترم را انجام داد. آخر کارش بود که برای سرکشی به آنجا رفتم.
کارش بد نبود، اگرچه کنج دیوارها و کابینتها را خوب تمیز نکرده بود. میخواستم به او تذکر بدهم بیشتر حواسش را جمع کند. اما وقتی به چهرهاش نگاه کردم دلم رحم آمد و چیزی نگفتم. این زن هفته بعد هم طبق قرار به خانه دخترم آمد و کارها را انجام داد و رفت. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که مینا زنگ زد و گفت گوشی تلفن همراه و طلاهایش نیست. به خانه او رفتم و همه جا زیر و رو کردیم. انگار طلاها آب شده بود و رفته بود توی زمین. تنها کسی که در این مدت به خانه مینا رفت و آمد داشت همان زن کارگر بود. موضوع را پلیس اعلام کردم و ماموران کلانتری 25 با اعلام شکایت ما و پس از تحقیقات اولیه زن جوان را دستگیر کردند.
طفره میرفت و میخواست خودش را بیخبر از این ماجرا نشان بدهد. اما در تحقیقات بعدی چارهای نداشت جز آن که لب به اعتراف بگشاید.
او سرقت طلاها را پذیرفت و گفت: طلاهای سرقتی به مبلغ یک میلیون تومان به فردی فروخته است. وقتی از زبانش شنیدم که میگفت به مواد مخدر صنعتی و آن هم از نوع شیشه اعتیاد دارد، داشتم شاخ در میاوردم. باورم نمیشد چه میشنوم!
حالا که با خودم فکر میکنم میبینم با چه اعتمادی این زن غریبه شیشهای را به خانه دخترم راه دادم. زن میانسال افزود: واقعا ما باید توصیههای پلیسی را جدی بگیریم و کلاه خودمان را سفت نگهداریم تا دچار این مشکلات نشویم. به قول برادرم اگر به یکی از این شرکتهای خدماتی زنگ میزدم این اتفاق رخ نمیداد. اشتباه ما این بود که فقط احساسی و از روی دلسوزی زن غریبه را به خانه راه دادیم و به عاقبت کارمان فکر نکردیم.
مهتاب