1

دختری در لبه پرتگاه

شب‌ها تا صبح بیدار بودم و  با گوشی تلفن مشغول می‌شدم.  آن‌قدر گوشی دستم بود که کتف‌ها و گردنم درد می‌گرفت.  احساس می‌کردم چشم‌هایم  نیز کم سو شده‌اند و از نظر وضعیت تحصیلی نیز افت شدیدی پیدا کرده بودم.

دختر جوان آهی کشید و افزود: من به بی راهه رفته بودم و خودم هم نمی دانستم چه بلایی سرم آمده است.  مشکل اصلی‌ام این بود که حرف پدر و مادرم را نمی‌فهمیدم.  البته آنها هم مرا درک نمی‌کردند و واقعا با هم مشکل پیدا کرده بودیم.  هرچه می‌گفتند فکر می‌کردم حرف زور است و هرکاری هم که انجام می‌دادم آنها تصور می‌کردند لج بازی می‌کنم.   من  در آن شرایط به نوعی می‌خواستم از پدر و مادرم انتقام بگیرم و فقط می‌توانم بگویم برای خودم متاسفم که سرنوشتم را به بازی گرفته بودم.

سمیرا که همراه پدر و مادرش به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان‌رضوی مراجعه کرده بود افزود: در راه مدرسه با پسری جوان آشنا شدم.  ارتباط ما در فضای مجازی به یک احساس آتشین تبدیل شد.  آن قدر درگیر اووعشق مجازی شده بودم که حس و حال درس خواندن نداشتم.

سمیرا ادامه داد: پسر مورد علاقه‌ام می خواست فراری‌ام بدهد.  حتی آمار کارت‌های عابربانک پدرم و طلاهای مادرم را نیز گرفته بود.  می‌گفت اگر پولی به دستش برسانم می‌توانیم به یک جای خیلی دور برویم و بی سر و صدا زندگی کنیم.  دختر جوان در حالی که لبخندی بر چهره داشت سرش را تکان داد و افزود: یکی نبود بگوید دختر خوب و فهمیده، مگر بدون اجازه پدر و مادرت می توانی زن کسی بشوی و…

سمیرا افزود: یک روز تحت تاثیر حرف‌های این پسر حقه باز طلاهای مادرم را برداشتم و کارت عابربانک پدرم که شماره رمز آن را می‌دانستم را همراه با شناسنامه و گوشی تلفنم  توی کیف مدرسه‌ام گذاشتم.   بدون اطلاع پدر و مادرم از خانه بیرون زدم.  می‌خواستم سر قرار بروم و با پسری که ادعا می‌کرد مرد زندگی‌ام خواهد شد فرار کنم.  اما سر کوچه یک موتورسیکلت با من برخورد کرد.  بدنم دچار کوفتگی شدیدی شده بود.

دختر جوان ادامه داد: مرا به بیمارستان آوردند.  این حادثه به خیر گذشته بود و خوشبختانه مشکل خاصی نداشتم.  پدر و مادرم به بیمارستان آمدند و مرا به خانه بردند.  مادرم می پرسید آن موقع روز چرا شال و کلاه کرده بودی و کجا می رفتی؟  از طرفی پدرم نیز در به در دنبال کارت عابربانکش می‌گشت.  مادرم که به حرکات رفتارم شک کرده بود وقتی کیفم را زیر و رو کرد و طلاها و کارت عابربانک را دید دیگر دست بردارم نشد.  واقعیت را برایش تعریف کردم.

او وقتی فهمید چقدر فاصله عاطفی بین مان به وجود آمده که این قدر از هم دور شده‌ایم مرا در آغوش گرفت و هردوی مان یک دل سیر گریه کردیم.  مادرم موضوع را به خاله‌ام اطلاع داد.  خاله‌ام دوستی دارد که در مرکز مشاوره کار می‌کند.  ما به اینجا آمدیم و با حرف های خانم کارشناس مشاوره تازه فهمیده‌ام چقدر اشتباه فکر می‌کردم.  خدا واقعا به من رحم کرد.  اگر از خانه فرار می‌کردم معلوم نبود چه بلایی سرم می‌آمد و چه سرنوشتی برایم رقم می‌خورد.

 

مهتاب