امید را از ما نگیرید!
همه یک روز به دنیا میآییم و یک روز از دنیا میرویم اما فاصله بین تولد و مرگ برای هر نفر میتواند تفاوتی چشم گیر با دیگران داشته باشد. کسی که با یک مشکل جسمی پا به این دنیا میگذارد نه خودش مقصر است و نه علاقه ای به این محدودیت داشته اما باید زندگی کند.
یک کم توان جسمی به اندازه کافی سختی دارد و ما با نگاههای از بالا به پایین و سردمان و با تفاوتهایی که در کلماتمان به رُخ او میکشیم، روح او را هم با محدودیتی بزرگ درگیر میکنیم؛ محدودیتی که او را از جامعه دور کرده و در گوشه اتاق خانهشان محبوس میکند.
آن چیزی که کم توانان جسمی را از جامعه فراری داده و فرصت زندگی اجتماعی را از آنها میگیرد، محدودیت حرکتی و جسمی آنها نیست، بلکه آن حرفها و رفتاری است که از سوی سایرین و حتی خانوادهشان به آنها منتقل میشود و تفاوتهایشان را پر رنگ میکنم و امید را از ان ها میگیرد.
اتفاقیه در گفتگو با دختر جوانی که علیرغم محدودیت جسمی مادرزادی برای زندگی اجتماعی خود تلاش میکند به آثار متفاوتی که این نگاهها در پی دارد، پرداخته است.
تولدی با تفاوتهای ناخواسته
زهره که در یکی از روزهای سرد آبان 1369 در گناباد چشم به این دنیا گشود، از انحراف دست و پا که در این زندگی همراه اوست، بی خبر بود اما از همان سالهای اول تفاوت نگاه مردم به خود را درک کرد. او تعریف میکند که به گفته اطرافیانش از همان دو سالگی وقتی با نگاههای معنادار مردم مواجه بوده، به آنها اعتراض میکرده است اما سالهاست که این نگاهها تداوم دارد و خیلیها واقعیت را که او و امثالش حق زندگی دارند را نمیپذیرند.
این دختر جوان میگوید که گاهی حتی اعضای خانواده خودش هم به خاطر تفاوتهای جسمی که دارد به او سخت میگرفتند و از وضعیت و سختیهایش خسته میشدند و حتی بارها در مقابل تحصیل و کار او مخالفت جدی داشتند اما او بازهم به آنها حق میدهد و قدردان زحماتی است که از کودکی برایش کشیدهاند.
سختیهایی از درون خانواده
زهره از تفاوت نگاههای خوب و بد در قبال خود و آثار این نگاهها در زندگیاش گفت: وقتی خیلی غم و غصه به من فشار میآورد در زندگیام خدا انسانهایی را در مقابلم قرار میدهند که با مهربانیشان از مشکلاتم کم میکنند. مثلاً مشاوری که خیلی به من کمک کرد یا دوستی که با انتقال خوباوری به من نویسندگی را میآموخت؛ هرچند که با مرور زمان و با حرفهای منفی خانواده و اطرافیانم این خودباوری رو به کاهش رفت.
او که این روزها به تحصیل رشته زبان و ادبیات انگلیسی را در دانشگاه مشغول است، در مورد دلایل وقفه 5 ساله ای که در تحصیلش ایجاد شده است، ادامه داد: شرایط خانواده باعث شد که چند بار از تحصیل دور شود. من سه سال دبیرستان را به دلیل شرایطی که داشتم در خانه درس میخواندم؛ برای برخی از درسها معلم با هماهنگی بهزیستی به خانه میآمد اما بقیه را خودم باید میخواندم و به همین خاطر هم نمرههایم زیاد خوب نبود و پدرم بارها میگفت که این گونه درس خواندن فایده ای ندارد و دلیلی ندارد ادامه پیدا کند و مادرم هم همیشه به آمد و رفت معلمها به خانه معترض بود و همینها باعث شد که 5 سال از تحصیل دور شود.
خاطره شیرینی ندارم!
زهره در حالی که با بغض از فوت مادربزرگش به عنوان تلخترین حادثه زندگیاش یاد کرد و تأکید کرد که خاطره شیرینی در زندگیاش به یاد نمیآورد، ادامه داد: من به دلیل ازدواج مجدد پدرم آشفتگی ذهنی بالایی را داشتم و فوت مادربزرگم که بیشتر از همه به من توجه داشت و خیلی زیاد به او علاقه مند بودم، باعث شد تا دچار افسردگی شدید شوم. اما بعد از مدتی به خودم امدم و با کمک و امیدی که دوستانم به من میدادند تصمیم گرفتم که در بیرون از خانه کار کنم تا هم بتوانم در کنارش به تحصیلم ادامه دهم و کمی از هزینه تحصیلم را در دانشگاه تأمین کنم و هم به زندگی اجتماعی برگردم.
تلاش و موفقیت!
او از سختیهایش برایمان تعریف کرد که تجربه کار در شرکتها و بخشهای مختلف برایش به دنبال داشت اما با همه این سختیها ناامید نشده و به تلاشش ادامه داده است تا این بار در رشته خودش کار را تجربه کند: اولین سفارس برای ترجمه را یکی از اقوام به من داد که بعد از آن کار را رسمی شروع کردم و مدام نظر استادهای خودم را در مورد کارم جویا میشدم که همین امر باعث شد بتوانم روز به روز پیشرفت کنم. امروز ادعای بدون نقص کار کردن ندارم اما پیشرفتم را ادامه میدهد. اوایل خیلی سخت بود ولی به کمک یه همشهری خیر که هزینه تبلیغ را برایم داد، بارها تبلیغ کردم و صبر کردم تا کارم رو به جلو حرکت کند.
قطع کمک بهزیستی!
زهره که امروز سفارش کار ترجمه از نقاط مختلف کشور دریافت میکند، با گله از بهزیستی که چندان توجهی که شایسته کم توانان جسمی است به آنها نمیکند و هیچ برنامه ای برای تقویت روحیه آنها برگزار نکرده است، از قطع کمکهای مالی محدود آنها به خود گله میکند: بهزیستی میگوید یا باید برای شهریه دانشگاه کمکتان کنم یا باید در مورد هزینه نگهداری به خانواده کمک کنم. مبلغ 50 هزار تومانی که ماهیانه به من به عنوان هزینه نگهداری میدادند را به بهانه شهریه دانشگاه قطع کردند اما در مورد شهریه دانشگاه هم به این بهانه که من به دلیل مشکلاتم نتوانستهام به موقع دروسی را قبول شود، از کمک به من خودداری کردند. حتی سبد کالا هم که بارها بین عده زیادی توزیع شده است به من تعلق نگرفته است.
من برای داشتن یک ویلچر برقی که بتوانم راحت تر به کارهایم در بیرون از خانه برسم و در رفت و آمد به دانشگاه کمتر مشکل داشته باشم، چند سال از طریق بهزیستی پیگیری کردم. در زمان ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد پیگیری کردم که در روزهای پایانی کار دولت دهم نامه ای را به بهزیستی زدند اما بعد از تغییر دولت که پیگیری کردم گفتند، نامه به ما مربوط نیست و به دولت قبل برمی گردد. من ناامید شده بودم تا این که با کمک یکی از خبرنگاران در شهرستان و از طریق آقای بنایی نماینده مردم گناباد در مجلس شورای اسلامی بعد چند سال این خواسته من محقق شد.
آرزوهایی قابل احترام
او در ادامه از آرزوهایش گفت؛ آرزوهایی که شاهد به نظر ما چندان بزرگ نباشند اما برای او رویاهایی شیرین هستند که برای دست یافتن به آنها تلاش میکند: کاش میشد من و امثال من میتوانستیم به کارهایی اشتغال داشته باشیم که درآمدی هرچند اندک اما ثابت را به همراه داشته باشد و این خواسته من از مسئولین است که به این موضوع توجه کنند.
من با وجود شرایطی که دارم هیچ گاه به ازدواج فکر نمیکنم و می دانم که امکان تشکیل زندگی مشترک را ندارم اما خیلی دوست دارم که با داشتن یک درآمد جزئی ثابت، به سمت استقلال در زندگی حرکت کنم تا دیگر سربار خانواده نباشم.
علاوه بر این من عاشق بازیگری و دوبلری هستم و آرزو دارم روزی برسد که کنار یکی از بازیگران مطرح کشورمان بازی کنم.
به امید بیاندیشید!
زهره که کم توانی جسمی را به توانایی روحی تبدیل کرده است، با این خواسته از مسئولین که همیشه از امثال او در غم و به عنوان فردی ناتوان یاد نکنند، به هم نوعان خودش که شرایطی مثل او را در زندگی تجربه میکنند، توصیه کرد: کسانی که مثل من با محدودیتهایی مواجه هستند در زندگی به حرفهای منفی و ناامید کننده دیگران حتی اگر از درون خانوادهشان باشد گوش ندهند و تلاش کنند تا با افراد پرانرژی هم صحبت شوند.
او که علیرغم همه سختیها، مهربانی را از خالقش آموخته است، اجازه نداد که این گفتگو بدون تقدیر از خانواده ای که همدردش بودهاند، به پایان رسد: پدر و مادر من آن قدر هم بد نیستند و برعکس خیلی هم خوب و مهربان هستند. در مواردی هم خیلی به من توجه داشتهاند و هرچه که خواستهام را برایم فراهم کردهاند، اما شاید توقع من از آنها زیاد است و انتظار این که واژههایی مثل نمیشود یا نمیتوانی را از آنها بشنوم ندارم و شاید اصلاً به دلیل خوبی زیاد آنهاست که یک بی توجهی هرچند کم، اینقدر برای من سخت است.
گزارشی از مصطفی قویدل